استیتمنت
واقعیت این که این وبلاگ را درست کردم به چند دلیل. اول این که امروز ی.ح ازم پرسید که "وبلاگی، چیزی نداری؟ از ادبیات فقط برای دور زدن کنکور استفاده کردی؟" و من دیدم که انگار بله، ادبیات برای من فقط وسیله دور زدن کنکور بوده. و خب نه که احساس کنم ادبیات این مرز و بوم معطل من یکلاقباست و طبیعتا معترفم که اگر من بر این نمط بنویسم رونق نوشتن -و حتی صنایع وابسته از قبیل چاپ و ویراستاری و حتی خطاطی و لوازمالتحریر- از بین خواهد رفت و باید هر کسی که دستی بر قلم دارد دستش را از روی قلم بردارد. ولی بالاخره آدمیزاد است و امید داشتن و از این قبیل شعارهای رهاییازشاوشنگی.
دوم این که از قضا همین امروز یک داستانی را خواندم که حکایت مرد کشاورزی بود که روزی به صورت اتفاقی غولی را که وارد مزرعهش شده با سلاحی مورد نوازش قرار میدهد و غول مذکور میگریزد. فراری دادن غول افتخاری میشود برای مرد کشاورز. بعد از چند وقت سر و کله اژدهایی پیدا میشود و ازآن جا که "شهرت محلی ممکن است نیاز به حراست داشته باشد"[i] گای (کشاورز فوقالذکر) با شمشیری که هدیه پادشاه به فهرمان محلی است به جنگ اژدها میرود و از قضا ضربهای به بال اژدها میزند و اژدها را مجروح میکند و خلاصه رویه اقبالهای پیشبینینشده و خردورزیهای پیشبینی شده زارع گای تا آنجا ادامه پیدا میکند که وی با نام "آژی درااریوس" تاجگذاری میکند. و ربط این داستان به زندگی من این که کسانی که اتفاقا نظراتشان بسیار بسیار محترم و صائب است بنا به دلایلی کاملا نامعلوم راقم این سطور را واجد استعداد و چه بسا صلاحیت نوشتن میدانند و خب ناگفته نماند که راقم این سطور هم از اظهار فضل و کنجکاوی در هر حیطهای چندان ابایی ندارد و حالا که تعدادی هندوانه بیصاحب روی زمینند که میتوان آنها را بغل گرفت چرا که نه؟
و سوم این که یک جملهای بیوی توییتر ر.ح بود، حول و حوش این مضمون: "جایی برای نوشتن ایدههایی که اگر اینجا نبود هیچ کس از وجودشان خبر داشت" با این جمله خیلی خیلی موافقم. با این که ایدهها علفهای هرزی نیستند که از همه جا، از آسفالت گرفته تا خاک جنگل، سر بر بیاورند. ایدهها احتمالا چیزهایی هستند شبیه گیاه "اشک تمساح". ساز و کار تشکیل خانواده گیاه مذکور اینطور است که جوانههایی روی شاخههایش سر میزنند و وقتی به حداقلی از رشد رسیدند بدون هیچ اتفاق ناگواری از شاخه جدا میشوند و روی خاک میافتند. بعد اگر شرایط بر وفق مرادشان باشد آرام آرام ریشه میدهند توی زمین و کم کم خودشان بوتهای میشوند شبیه والده. اشک تمساحها، و البته مغزها، برای زندگی کردن توی گلدانها مصنوعی ساخته نشدهاند. توی یک مرتع حاصلخیز یک جوانه هر جا که بیفتد پاهایش توی خاک فرو خواهند رفت و خاک هم با دست و دلبازی از او پذیرایی خواهد کرد. ولی اشک تمساحی که جوانههایش را بپاشد روی موزاییکهای یک پاگرد قدیمی بدیهی است که محکوم به قطعنسل است. خلاصه که گمان میکنم ماجرای مغز آدمیزاد و ایدههایش هم همین است. باید یک جایی باشد که آدم بتواند هرچیزی را که در ذهنش میگذرد و به نظرش ارزشمند است را ثبت کند و جوری باشد که دیگرانی بتوانند آن نوشتهها را بخوانند و از طرفی برای خواندن آن نوشتهها در معذور و محضور نباشند. اینستاگرام و فیسبوک و توییتر و سایر اعضای این خاندان یک خاصیتی دارند و آن این که شبیه یک دکه رومهفروشی نیستند. آنها بیشتر تنه میزنند به سیستم پخش رومهای که معمولا در فیلمهای چنددهه قبل آمریکایی دیدهایم؛ کسی میآید و یک مطلبی را شترق میکوبد توی صورت آدمیزاد. و البته به آن دوچرخهسوار پخشکننده رومه آبونمانی دادهاند که هر روز بیاید و برایشان چیزی بیاورد. ولی پست اینستاگرام؟ حرف مفت و باد هوا. خوبی وبلاگ این است که دکه است؛ خواستی و حال داشتی میآیی و عنوانها را میبینی و اگر از چیزی خوشت آمد میخوانی. فندک هم به سیم تلفنی آویز است.
اسم این جا را هم میگذارم "مشکوکات" چون که اولا به نظرم میرسد اخیرا مد شده که هر کسی میخواهد بوقی بگیرد دستش و حرفهایش را بلند بلند بزند روی بلندگو برچسبی میزند و یک اسمی را به اضافه "ات" جمع عربی میکند و روی آن برچسب مینویسد که یعنی مثلا من خیلی دکارت و بوعلی سینام. و ثانیا این که من اصولا مدت زمان طولانی است که مشکوکم. به خودم مشکوکم، به احساساتم، به ایدههایم، به حرفهایم. اصلا به همین ست لیست، همین کنسرت، به همه چیز همه چیز مشکوکم و خب اخلاقا موظف به اشارهام که اگر بناست پر لباس من را بگیرید بدانید که من خودم اگرچه خودم را کور نمیبینم ولی به دریافتهای چشمم هم چندان مطمئن نیستم و اگر اشتباهی کردم لطفی کنید و همان پر لباسم را بکشید که کمتر کچ بروم و به جان عزیزتان بیتفاوت دنبال نکنید این حقیر را که تنهایی در چاهی افتادن به مراتب سادهتر است از آنکه در چاه بیفتی و دیگری بیفتد رویت.
همین. از اینجا 70 کلمه دارم تا متنم به نهصد کلمه برسد و صدالبته که از این وسواسهای به نظر باکلاسی که عموم افراد به آن مبتلایند بیبهرهام ولی خب بالاخره پست اول وبلاگ قاعدتا باید چیزی باشد شبیه به ظرف سالاد یک مهمانی رسمی و حیثیتی. خیارها و گوجههای کلماتم را سعی کردم تمیز و مرتب خرد کنم و حالا باید با نظم و ترتیب در کنار هم بنشینند.
برای تو، و همه آنها که تویی خواهند بود؛ هرچند بعید به نظر میرسد.
در شرایطی به سر میبرم که با بندبند وجودم وجدان میکنم معنای زندگی در گرو طول، عرض، عقلانی بودن و یا مفید بودن آن نیست. هر تلاشی که برای افزایش دادن عیار معنای زندگی داشتهام با شکست مطلق مواجه شده. حالا من، و بسیاری از کسانی که میشناسم، تا حد قابل توجهی در شلاب پوچی فرو رفتهایم. سنگینی گل و لایی که اطراف بدنمان را گرفته راه رفتن را اگرچه هنوز غیرممکن نکرده ولی مسیر پیش رفتن را بسیار بسیار سخت و طاقتفرسا کرده. و ترس من دقیقا از این کلمه است؛ طاقت فرسا. چیزی که طاقت آدمیزاد را میفرساید. همچون گامهای عابران هرروزه برروی سنگهای پلههای یکی از گذرهای بازار تهران. عاقبت روبرو شدن با این "طاقتفرسایی" از کار افتادن همه آن چیزهایی است که من در مواجهه با واقعیتهای هولناک و البته بیمعنا از آنها کمک میگیرم.
در چنین شرایطی من تو را دوست دارم. صبح که چشمهایم را باز میکنم "تو" نخستین چیزی است که به آن فکر میکنم. این که دیشب با تو حرف زدهام. این که تو مرا تحسین کردهای. به این که ممکن است تو را ببینم. به این که اگر تو را ببینم حرف زدنت چگونه خواهد بود. و راه رفتنت. و خندیدنت. به این که اگر ببینمت چه چیزی خواهی پوشید. به این که میتوان با تو دست بدهم؟ در خیابان که راه میروم به این فکر میکنم که تو الان با چقدر فاصله از من در کدام خیابان در حال قدم زدنی. سیگار که میکشم به این فکر میکنم که تو درباره سیگار چه فکر میکنی؟ و اگر آن را دوست نداری من به خاطر تو کنارش خواهم گذاشت؟ بله. خواهم گذاشت.
بیمعنایی زندگی من باعث شده که خود را در یک صبح مهآلود ببینم. غلیظترین مهی که میتوانید را متصور شوید. انبوهی از قطرات ریز آب که در کنار هم ایستادهاند و وجود هر چیزی را در ورای خودشان انکار میکنند. ذراتی که همه تصاویر را به ماتی و تباهی میکشند. من در چنین لحظهای در حال نگاه کردن به دنیا هستم. هیچ نشانهای از چیزی که ارزش تکاپو برای رسیدن داشته باشد وجود ندارد. همه چیز را یک خاکستری کمرنگ و مات گرفته. و تو، اگرچه تصویر از این تکراریتر نداریم، مثل خورشیدی. منبع بیپایان و بیزوال نور که در پس هر پردهای خود را به رخ میکشد، و نه تنها این، که شروع میکند به واضح کردن دیگر تصویرها. شروع میکند به کنار زدن قطرات درهم فرورفته آب. و صبح را افتتاح میکند. ظاهرا اعراب برای صبح از تعبیر تنفس استفاده میکنند. نور را فرض کن که با دمی بدود لابلای ذرات متراکم خفگی، لابلای مه.
من برای ادامه دادن زندگی هیچ "سوخت" دیگری به جز ایمان سراغ ندارم. امید و اعتقاد و هدف و سودمندی و دیگر همتبارانشان خیلی وقت است ته کشیدهاند. و من به تو مومنم. بیهیچدلیل که بتوانم گفت.
من یک برادر کوچکتر از خودم دارم، علی. علی سه ساله است و تازه یاد گرفته که تقریبا تمام معانی مد نظرش را با کلمات منتقل کند. سه شب پیش مثلا جایی حوالی ساعت سه نیمه شب نشسته بودم و داشتم در تاریکی کارهایم را میکردم که قد علی را کنار میزم دیدم. ایستاده بود برابر من و دستهایش را قلاب کرده بود به هم. "میترسم" و توی چشمهایش معلوم بود که واقعا میترسد. بغلش کردم، بعد از چند دقیقه با هم رفتیم آشپزخانه و شیشه شیرش را پر کردیم، بعد برگشتیم، از توی موبایلم براش یک کارتون گذاشتم و خواباندمش، کنار میز.
خوشبختانه علی یاد گرفته که درصد خوبی از چیزی که به آن فکر میکند را بیان کند، اقلا تا آنجا که زبان به او جازه میدهد. و مهمتر این که پیشتر فهمیده ترس یعنی چه و از بخت خوبش "ترس از تاریکی" چیزی است ساده، تقریبا بسیط. و مهمترین این که اقلا در برابر من تلاشی برای پوشاندن و پنهان کردن خودش ندارد. او در سه سالی که از زندگیاش گذشته فهمیده و پذیرفته که من قصد ضربه زدن به او یا آزار دادنش را ندارم.من که برادر بزرگتر او باشم همیشه دستهایی باز برای در آغوش کشیدنش دارم، و دستهایی کشیده که تا آنجا که بتوانند ترسهایش را از او دور نگه میدارند.
علی آن شب واقعا میترسید. نیمههای شب بود. تاریک بود. هیچ چراغ خوابی روشن نبود و همه خوابیده بودند به جز من و علی. این احتمالا منطقیترین راه بود که ماجرای ترسش را با کسی که با تاریکی همدست نیست، با من، مطرح کند و این کار را کرد. نتیجهای که برادر سه ساله من به آن رسید یک نتیجه شناختی نبود. او هنوز هم از تاریکی هراسان است. کمااین که همان شب موقعی که کنار میز کار من دراز کشیده بود و کارتون میدید از تاریکی وحشت داشت. ولی ما با هم توانستیم به یک نتیجه عملی برسیم. به این که علیرغم ترس وضعیتی ایجاد کنیم که او فلج نشود. که این هراس فعالیتهای او را مختل نکند. که ترسش را درون خودش نگه دارد.
علی خیلی کوچک است. آنقدر که نمیتوانم برای او جمله "یک مرد فقط وقتی میتونه شجاع باشه که ترسیده باشه"1 را توضیح دهم. و اگر هم بدهم احتمال دارد هیچ نتیجهای نگیرم. که هزار بار برای توضیح دادم و هیچ نتیجهای نگرفتم.
1: جملهای از کتاب نغمهای از آتش و یخ. جورج ریچارد ریموند مارتین. نقل به مضمون
(این متن را در روزهای پایانی بهار 98 نوشتم و امروز در 31 مرداد 98 با سه روز تاخیر و به مناسبت 28 مرداد قصد منشر کردنش را دارم. البته که هیچ کسی این بلاگ را نمیبیند ولی به هر حال از آن رو که باب احتمال اصولا بسته نیست شاید این کلمات به عنوان ایدهای به درد کسی بخورند)
"آبراهامیان برجستهترین مورخ معاصر ایران است"؛ حتی اگر این نقل قول از محمد مالجو را قبول نداشته باشیم باز نمیتوانیم منکر اهمیت بیبدیل آبراهامیان در تاریخنگاری ایران شویم. او در قیاس با بسیاری از هم عصرانش سه ویژگی بسیار مهم دارد. نخست این که از کلیگوییها و زیادهگوییهای دایرهالمعارفی به دور است. دوم این که توانسته با گسستن از سنت تاریخنگاری ایرانی که در آن به تاریخ به مثابه "اعمال و رفتار پادشاهان، اشرافزادگان و نخبگان" نگاه میشود تاریخ ایران را به شکل پیوستاری از تمامی مولفههای زندگی ایرانی ببیند. و سوم این که بر خلاف بسیاری از مورخان دانشگاهی که در حلقهی تنگ کلاسها، مقالات و سمینارها گرفتار شدهاند با انتشار کتابهای پرطرفداری مثل "تاریخ ایران مدرن" و "ایران بین دو انقلاب" با مخاطب غیرتخصصی تاریخ نیز ارتباط گرفته.
او در آخرین سخنرانی خود، که در تاریخ دوشنبه ششم خردادماه نود و هشت، در انستیتوی ایرانشناسی دانشگاه سنتاندرو برگزار شد به ریشههای "بیستوهشتمردادی" انقلاب 57»1 پرداخت و با ارائه تصویری جدید از مناسبات قدرت در ایران در سالهای حکومت محمدرضا پهلوی ادعا کرد که ریشههای انقلاب اسلامی ایران نه به سالهای 56 و 42، که در واقع به کودتای مرداد 32 بازمیگردد. آنچه در زیر میخوانید خلاصهای از این سخنرانی است.
.
آبراهامیان سخنرانی خود را با بحثی درباره چیستی یک انقلاب و تفاوتهای آن با پدیدههایی مانند کودتا، جنگ داخلی و شورش آغاز میکند. یوجین کامنکا2 یک انقلاب را "انتقال سریع و ناگهانی قدرت از یک گروه به گروه دیگر که با تغییر در ساختار و گفتمان ی همراه است" میداند. حتی اگر این تعریف سختگیرانه را معیار بگیریم باید بپذیریم که اتفاقی که در سال 1357 در سپهر ی ایران رخ داد یکی از معدود انقلابهای تاریخ است. اتفاقی که در زمان وقوع خود همه جهان را شگفتزده کرد و در سالهای بعد در برابر چارچوبهایی که سعی در تحلیل و واکاوی آن داشتند مقاومت نشان داد. این انقلاب به طرز عجیبی "تصورناپذیر" بود. نگاهی گذرا به اسناد ی آمریکا و بریتانیا نشان میدهد که تا پایان تابستان 57 هیچ خبری از پیشبینی یک اتفاق مهم اجتماعی نیست. حکومت پهلوی در سالهای پس از 19733 به یک دژ مستحکم تبدیل شده بود. ساختاری با بوروکراسی گسترده دولتی، ارتش بسیار بزرگ و البته درآمد هنگفت نفتی. این که چنین جکومتی چگونه در تنها 17 ماه به طور کامل از پادرآمد به پرسشی بزرگ برای تاریخنگاران تبدیل شده. آبراهامیان برای پاسخ به این پرسش به میراث یکی از مورخان بریتانیایی رجوع میکند.
لارنس استون، مورخ بریتانیایی قرن بیستم، که قسمت عمدهای از زندگی حرفهای خود را بر تحلیل انقلاب انگستان گذاشته بود نظریهای را برای تحلیل انقلابها ارائه میدهد. او عوامل موثر در وقوع انقلابها را به شکل هرمی سهلایه تصویر میکند که در قائده آن "دلایل بلندمدت بنیادین"، در کمرآن "دلایل میانمدت" و در راس آن "دلایل کوتاهمدت" قرار دارند. یرواند آبراهامیان دلایلی را که عموم پژوهشگران برای توجیه وقوع انقلاب ایران به آنها استناد میکنند جزو دسته "عوامل کوتاهمدت" میداند. دلایلی مثل "کاهش قیمت نفت و درنتیجه بحران اقتصادی" ، "نابرابریهای اجتماعی سرسامآور"، "فساد ساختاری حکومت" و یا"ناتوانی شاه در کنترل اعتراضات به خاطر بیماری سرطان" دلایل مناسبی برای رخ دادن یک انقلاب نیستند؛ بسیاری از کشورها با کاهش قیمت نفت و بحران اقتصادی، نابرابری اجتماعی و یا فساد ساختاری روبرو بودهاند و در برابر اعتراضات ناشی از آن تاب آوردهاند و بیماری مهلکی همچون سرطان ااما به ضعف اراده منتهی نخواهد شد؛ چه، پادشاهی که فرصت خود را محدود میبیند احتمالا تلاش بیشتری برای حفظ میراث خود خواهد داشت. حتی موضوعی که جمهوریخواهان با تکیه بر آن دموکراتها را متهم به از دست دادن ایران میکنند بیشتر به یک شوخی شبیه است: چه کسی میتواند بپذیرد که حکومت شاه به این خاطر سقوط کرد که کارتر از او درخواست کرده بود بنا به ملاحظات حقوق بشری از شکنجه زندانیان ی صرف نظر کند؟ دلایلی از این دست حتی اگر موجه باشند باز دلایلی کوتاهمدتند؛ جرقههایی که انبار باروتی که در شالودههای حکومت پهلوی بود را منفجر کرد. اما این انبار باروت چه بوده؟
یکی از سفرای آمریکا در ایران در خاطرات آخرین روزهای حیات حکومت پهلوی به این اشاره میکند که شاه تقریبا نمیتوانسته با رهبران اپوزیسیون وارد گفتگو و معامله شود، چرا که آنها اصولا محمدرضا پهلوی را در جایگاه گفتگو فرض نمیکردند. تبیین او از این موضوع، هرچند که تحلیل چندانی درباره چرایی آن ندارد، درواقع همان چیزی است که آبراهامیان آن را علتالعلل پیروزی انقلاب 57 میداند؛ بحران مشروعیت. بحرانی که ریشه آن به بیش از بیست سال قبل بازمیگشته؛ به کودتای 28 مرداد 1332.
نفت، مایع سیاهی که بود که هر جا از زمین بیرون میزد با بوی بدش دولتهای استعمارگر را جذب میکرد تا بیایند و تشکیلات استخراج نفت را با خودشان بیاورند؛ تشکیلاتی که بر روی پایههایی از استعمار دولتهای محلی بنا میشد. با اتمام جنگ جهانی دوم بساط استعمار کلاسیک تقریبا از سراسر جهان برچیده شده بود و دولتهای سابقا مستعمره یکی بعد از دیگری اعلام استقلال میکردند. با درنظرگرفتن چنین شرایطی میتوان به تفسیری متفاوت از چیستی "ملی شدن صنعت نفت" رسید: تلاش دکتر مصدق برای ملی کردن صنعت نفت صرفا تلاشی برای کسب منفعت اقتصادی بیشتر از استخراح نفت نبود. اگرچه ایران در طول تاریخش هیچگاه رسما مستعمره نبوده، ولی از میانه سلسله قاجار به این سو همواره سایهای از استعمار بریتانیا بر سر آن سنگینی میکرده. در شرایطی که بسیاری از کشورهای جهان سوم در گذار از "مستعمرگی" به "استقلال" بودند، زدودن رگههای استعمار از صنعت نفت گام مهمی برای دولت مصدق و نیز همه مردم ایران به شمار میرفت. حتی دیگر کشورهای تازهاستقلالیافته نیز چنین فهمی از حرکت مصدق داشتند. برپایه همین فهم بود که مصدق توانست جلسه سازمان ملل را به سود ایران به پایان برساند.
اما نقش محمدرضا شاه در این معرکه چه بوده؟ به زعم آبراهامیان رفتار او شبیه به یک "تراژدی کلاسیک یونانی" است. تراژدی یونانی در واقع "تقابل اراده انسان و تقدیر خدایان" است. داستان انسانهایی که دست به انتخابهایی ظاهرا ناگزیر میزنند، ولی در پایان داستان میفهمیم که همان انتخابها موجبات ویرانی آنها را پدید آورده. آبراهامیان سپس با خواندن یک تلگراف از لویی دبلیو هندرسون4 این دوراهی را شفافتر میکند گفتگوی من با شاه بیش از دو ساعت به درازا کشید. او تلاشی برای پنهان کردن اضطراب و تشویش یکه به زعم خودش حاصل از استیصال بود نداشت. شاه اصرار داشت که افکار عمومی بر علیه بریتانیا و به نفع دفاع مصدق از استقلال ایران تهییج شدهاند. او میگوید "بریتانیا از من خواسته مقتدر باشم و موضعی قاطع اتخاذ کنم، ولی فرمانروایان مقتدری مانند پدرم، هیتلر و استالین تنها زمانی دست به انتخابهای متهورانه و مقتدرانه زدهاند که از حمایت افکار عمومی برخوردار بودهاند، و هیچ گاه حرکتی برخلاف احساسات اساسی مردمشان نکردهاند. در این مسئله افکار عمومی علیه بریتانیاست و من نمیتوانم با اقدامی غیرقانونی خود را در برابر این احساسات قدرتمند ملی قرار دهم و معتقدم هر حرکتی بر علیه مصدق به دوستان مصدق و دشمنان من این امکان را میدهد که عموم مردم را قانع کنند که سلطنت به آلت دست بریتانیا تبدیل شده و چنین اتفاقی حیثیت سلطنت را به باد خواهد داد"» میدانیم که آمریکاییها و بریتانیاییها در طول مدت مبارزات به شاه فشار میآوردند که از دست مصدق خلاص شود، ابتدا به وسیله اختیارات قانونی شاه و پس از شکست این رویکرد با استفاده از قوای نظامی. و به نظر میرسد در طول این مدت محمدرضا مطمئن بوده که با تقابل با مصدق در واقع سلطنت را بیحیثیت میکند، چرا که شواهد حاکی از آن بود که افکار عمومی مطلقا پشتیبان نخستوزیر است. اما چه چیزی در نهایت شاه را متقاعد به رهبری کودتا بر علیه دولت قانونی کرد؟
اسناد تازهمنتشرشده نشان میدهد که آمریکاییها میدانستهاند که احتمال پیروزی کودتا بدون حضور شاه ضعیف است. هرچند کسانی همچون زاهدی تظاهر میکردند که در میان افسران ارتش از مقبولیت بالایی برخوردارند ولی واقعیت این بود که بدون حضور "شاه" [کسی که در گفتمان عمومی ایرانیان دارای حق الهی سلطنت بود] همراهی حداکثری نظامیان با کودتا دور از ذهن بود. ولی محمدرضا کماکان به ایفای نقش در این نمایش بدبین بود. این بدبینی تا زمانی ادامه داشت که طرف آمریکایی به تهدید دست زد: "کودتا در هر صورت انجام خواهد شدو در صورت عدم همکاری تو یکی از برادرانت، مثلا غلامرضا، گزینه خوبی برای رهبری کودتا و پادشاهی خواهد بود" اینجا بود که دومین پادشاه سلسله پهلوی قانع شد تا به بهای از دست دادن مشروعیتش به جنگ با سمبل ملیگرایی ایرانیان برخیزد و دستش را به گناه نابخشودنی "نادیده گرفتن استقلال ملی" بیالاید.
ولی چرا هیچ یک از تحلیلگران برای تبیین چرایی "شکنندگی بنیانهای حکومت پهلوی" به مسئلهای به این مهم اشاره نکردهاند؟ آبراهامیان ادعا میکند که یک سوگیری عامدانه در جریان است. او میگوید دولتهای بریتانیا و آمریکا تصمیم گرفتهاند که در فرآیند انتشار اسناد منکر دخالت امآیسیکس و سیآیای در کودتا بشوند. این میتواند توجیهگر این واقعیت باشد که چرا اسناد انگلیسی و آمریکایی اگرچه به ضعف بنیادین حکومت و یا محبوبیت مصدق در بین مردم ایران اشاره میکنند ولی همواره از پرداختن به کودتا و عاملیت دول متبوعشان در آن طفره میروند. دیپلماتها به دلایل ی از اشاره به چنین موضوعاتی امتناع میکنند و کسانی چون خبرنگاران و یا تحلیلگران با اشاره به این مسئله در مظان اتهام "اخلال در امنیت ملی" و یا "افشای اسناد محرمانه" قرار خواهند گرفت. آبراهامیان سپس با اشاره به اسنادی از این ادعا دفاع میکند. مثلا در سال 1356، همزمان با آغاز اعتراضات درایران، یکی از اعضای حزب کارگر انگلستان در نامهای به وزارت خارجه مینویسد که شخصی به نام قطبی اعلامیهای را در جلسه سالیانه حزب کارگر پخش کرده و در آن ادعا کرده که انگلستان در کودتای سال 32 دست داشته» و از وزارت خارجه درباره صحت و سقم این ادعا پرسوجو میکند. وزارت خارجه در پاسخ به این نامه کارآموزی را مسئول بررسی اسناد میکند. این کارآموز درنهایت ادعا میکند که تنها چیزی که درراستای این ادعا یافته قسمتی از کتابی از پیتر آیوری 5است! در طرف آمریکایی نیز ماجرا به همین منوال است. آبراهامیان میگوید که در خلال نوشتن یکی از کتابهایش6 ایمیلی از یکی از اعضای سابق سفارت آمریکا دریافت کرده: من برای کار به عنوان یک عضو هیئت دیپلماتیک در ایران آموزش دیده بودم، آموزشهایی درباره زبان فارسی و تاریخ ایران. علیرغم همه اینها تا زمانی که در سالهای پایانی دهه 40 با دانشجویان ایرانی همکلام نشدم از دست داشتن ایالات متحده در کودتا بیاطلاع بودم» . مهم این که اشارههای متعدد مردم عادی ایران به این موضوع نشاندهنده فهم عمومی مردم درباره وقایع مرداد 32 است. به نظر میرسد تا سالها بعد از کودتا حتی مردم کوچه و بازار آمریکا و انگلیس را در این واقعه مسئول میدانستند. اما موضع خود محمدرضا شاه دربرابر این خاطره تاریخی چه بود؟
مواجهه محمدرضا با این خاطره بیشباهت به داستان مکبث نیست. اسدالله علم7 در خاطراتش بیان میکند که شاه حتی در دوران اوج قدرتش نیز همواره درباره مصدق مضطرب و نگران بود. اندرو کوپر در کتاب "سقوط بهشت: پهلویها و آخرین روزهای شاهنشاهی ایران" بیان میکند که شاه، مصدق را "نفرین" خود به حساب میآورده. نفرینی که در پی کودتا گریبانش را گرفته بود و تمام مشروعیت او را زیر سوال میبرد. او ناچار بود برای بازپسگیری مشروعیتش دست به کاری بزند. آبراهامیان برای تفسیر تلاشهای نافرجام شاه برای کسب مشروعیت از یکی از مفاهیم ابداعی ماکس وبر کمک میگیرد.
وبر سه منبع برای مشروعیت قائل است: مشروعیت سنتی، مشروعیت عقلانی-قانونی، و مشروعیت کاریزماتیک. تلاش محمدرضا برای جلب "مشروعیت سنتی" عبارت بود از برقرار کردن اتصال بین حکومت خودش و میراث 2500ساله پادشاهی ایران. تلاشی که مهمترین مظاهر آن تغییر گاهشماری رسمی ایران و برگزاری جشنهای 2500 ساله بود. این تلاش اگرچه باشکوه و احتمالا موفق به نظر میرسید ولی راه به جایی نبرد. ملیگرایان سکولار که طیف روشنفکر اپوزیسیون را تشکیل میدادند به خاطر پررنگ بودن عنصر پادشاهی با این نمایش مخالفت کردند و مخالفان اسلامگرا با این ادعا که هدف چنین کاری درواقع کمرنگ کردن اهمیت اسلام و تشیع در فرهنگ ایرانی بوده مخالفت گسترده مردم با این استراتژی را برانگیختند. مسیر کسب "مشروعیت عقلانی-قانونی" برای شاه از دو تصمیم عبور میکرد. اول انقلاب سفید و تبدیل شدن به رهبری انقلابی که ساختارهای نابرابر اجتماع را از بالا به پایین تغییر داده است، و دوم بنا کردن یک نیروی نظامی بسیار قدرتمند که به حکومت او اعتبار ببخشد. هر دوی این تلاشها نیز به شکست انجامید. تعارض انقلاب سفید با منافع بسیاری از طبقات جامعه ایرانی موجب شد که هیچگاه از آن با عنوان نقطهای روشن درکارنامه پهلوی یاد نشود. و دیگر این که اگرچه شاه به یک ژاندارم در منطقه خاورمیانه تبدیل شده بود ولی نخبگان و مردم متوجه شده بودند که وظیفه این ژاندارم حمایت از منافع آمریکا در منطقه است. یک لولوی سرخرمن نمیتواند برای کسب مشروعیت تلاش کند، به ویژه اگر مشروعیتش را به خاطر اتهام "لولوی سر خرمن بودن" از دست داده باشد.
در چنین شرایطی تنها راه باقیمانده برای کسب مشروعیت "کاریزما" به نظر میرسید، و کاریزما ردایی بود که در آن سالها تنها به تن روحالله خمینی اندازه بود. رهبری مذهبی که در بیست سال گذشته علم مخالفت با حکومت شاهنشاهی را آرام آرام بلند کرده بود، در این راه هزینههایی همچون تبعید و مرگ فرزند را تحمل کرده بود و حالا در اوایل سال 56 به نظر میرسید که تنها اوست که میتواند ضربه نهایی را بر پیکره شکننده حکومت پهلوی وارد کند. البته آبراهامیان نگاهی معنوی و الهی به این موضوع ندارد. او موقعیت استثنایی امام خمینی را اصولا زاده بحران مشروعیت حکومت محمدرضا شاه میداند. او آیتالله خمینی را رهبری زیرک تصویر میکند که توانست پس از شکست خوردن گفتمان "سکولاریزم، ملیگرایی و مشروطه" با سقوط دولت مصدق، تفسیر ی خود از اسلام را، در سالهای بعد از فوت آیتالله بروجردی، به گفتمان غالب مخالفان حکومت تبدیل کند و رهبری هر سه طیف مخالفان حکومت (اسلامگرایان، لیبرالها و چپها) را در مبارزه برعلیه محمدرضا پهلوی بر عهده بگیرد. مبارزهای که نتیجه آن از پیش معلوم شده بود، از 25 سال پیش، از 28 مرداد 1332.
2-محقق استرالیایی (1928-1994) که در زمینه فلسفه ی و با گرایشات مارکسیستی فعالیت میکرد
3- 1352 سالی که در آن با دوبرابر شدن قیمت نفت اوپک کشورهای صادرکننده نفت افزایش چشمگیری را در درآمد خود تجربه کردند
4- 1892-1986دیپلمات آمریکایی که عمده زمان فعالیتش را در سه کشور ایران، هند و عراق سپری کرد
5- 1923-2008 ایرانشناس انگلیسی. آبراهامیان نام کتاب را ذکر نمیکند ولی احتمالا مقصود او کتاب ایران مدرن، چاپ شده در سال 1965، بوده
6- او از این کتاب نیز نام نمیبرد ولی احتمالا منظور "تاریخ ایران مدرن" است
7- 1298-1357نخستوزیر ایران در سالهای41-42 و وزیر دربار از 1345 تا 1356
یک: کلیات موضوع
کار "منتقد" یا "تحلیلگر" درست در لحظه دگردیسی "گزاره" به "متن" آغاز میشود. یک متن –که میتواند یک داستان، یک جستار، یک فیلم سینمایی و یا یک قطعه موسیقی باشد- از آن لحاظ تشخص یافته که شبکه پیچیده، درهمتنیده و بعضا ناهمسانی از دالها و مدلولهاست. مثلا یک فیلم سینمایی، که احتمالا غامضترین نوع متن است، را در نظر بگیرید. شبکهای از دالها و مدلولها در داستان فیلم وجود دارد. برخی از اطلاعات با مولفههای بصریای چون کادربندی و نورپردازی منتقل میشوند. تدوین به خودی خود شبکهای از معانی را پدید میآورد. موسیقی، طراحی صحنه و لباس، هر جزئی از یک فیلم موفق میتواند، و در واقع باید، جایگاهی قابل دفاع در شبکهی دالها و مدلولها داشته باشد. هر پلان وجود دارد، اگر و تنها اگر، بتواند معنایی همسو و هماهنگ با معنای کل فیلم منتقل کند. کادربندی هر شات اگر دالی در راستای نظام معنایی فیلم نیست اضافه است. همین مسئله در متنهای کمتر پیچیده، مانند نوشتهها یا موسیقی نیز وجود دارد. تفاوت یک متن با یک گزاره در لحظهای پدیدار میشود که لایهلایه بودن نشانهها باعث سردرگمی مخاطب میگردد. نویسنده متن از آن رو محترمتر از نویسنده اخبار یک شبکه تلویزیونی است که توانسته با خلق سمفونیای از مفاهیم، بازیای را در ساحت ذهن مخاطب آغاز کند. یک معما که خواننده، تماشاگر یا شنونده را به حل خود دعوت میکند: تکههای پازل را کنار هم بچین، تا دقیقا متوجه شوی از چه حرف میزنم» جایگاه یک "منتقد" یا "تحلیلگر" در این بازی کجاست؟
در واقع هیچ جا. اگر خالق اثر را یک بازیگوش بزرگ مانند موریارتی، و مخاطب را یک پلیس سرگردان مانند لستراد یا اندرسون تصور کنیم، منتقد شرلوک هلمزی است که بیتفاوت به بازی بین مخاطب و نویسنده، در خانه شماره 221 خیابان بیکر نشسته است. کسی که در سه چیز با لستراد تفاوت دارد: تیزبینی غیرطبیعی، اطلاعات گسترده، و چیزی که خودش آن را "چیز استنتاج" مینامد. او میتواند همه شواهد موجود در صحنه جرم را فارغ از ریز و درشتیشان ببیند، به درستی به چیستی آنها پی ببرد، و آنها را با توالی صحیحی در کنار یکدیگر بچیند. حالا جایگاه این کارآگاه افسانهای کجاست؟ (جز در مواقع خاصی که موریارتی بازی را صرفا برای هلمز طراحی میکند، که البته در مثال ما هیچ معادلی برای آن وجود ندارد) شرلوک هلمز هیچ جایگاهی ندارد. او یک کارآگاه خصوصی است که تنها میتواند معماهایی که برای لستراد غیرقابلفهمند را با زبانی ساده بیان، و اگر لازم بود حل، کند. او، نه پلیسی است که وظیفه حل کردن معماها را داشته باشد، نه کشیشی است که درباره زشتی جنایت خطابه کند، و نه حقوقدانی که مجازاتهای مجرمان را تعیین کند. او فقط یک بازیکن حرفهایست. یک یار کمکی هوشمند.
این ماجرا، وقتی از محدوده منتقدان هنری و ادبی و سینمایی و موسیقی فراتر میرود و به یک "منتقد-روشنفکر" میرسد. پیچیدهتر میشود. او، صدالبته بسته به سنت فکری و نظری متبوع خود، موظف است نسبتی مغفول میان اثر هنری و دنیای واقعی را بازنمایی کند. در واقع او کسی است که دست به فراروی از چارچوبهای متن زده و شروع به فهم متن در فضای نظری مشخصی میکند. او با قرار دادن متن در یک فضای تئوریک خاص، یا انتقال یک سرنخ خاص به چارچوب ایدئولوژی، دست به بازخوانی و تحلیل ارزشگذارانه متن میزنند.
دو: جزئیات موضوع
دو.یک: انتقادات من، و بسیاری از افراد، نه به کارها و نوشتهها، که به ادعاها برمیگردند. ادعای "تحلیلگر بودن" آن هنگام ادعایی گزاف نیست که تحلیلگر بتواند گذرگاهی به دل آنچه که متن در لایههای درونی خود درباره آن صحبت میکند باز کند، یا تصویری از آنچه که متن بر پایه آن ساخته شده ارائه کند و یا بتواند تبیینی از رابطه مخاطب با متن ارائه دهد. تحلیل محتوا ذاتا با ترجمه دروس کتاب عربی دبیرستان متفاوت است. بیرون کشیدن یک معنای بدیهی از یک جمله مستقیم چیزی نیست که بتوان در پایان آن هشتگ تحلیلگر را تایپ کرد. جمعآوری اطلاعات ویکیپدیایی، یا ترجمه صفحه پرنتز گاید سایت آیامدیبی هر چه که باشد زیر برچسب تحلیل قرار نخواهد گرفت.
دو.دو: همه میدانند که بزرگترین سفرها با نخستین گامها آغاز میشوند. و احتمالا در بین پوشههای آرشیو شده بزرگترین منتقدان و نظریهپردازان تاریخ میتوان صفحاتی پیدا کرد که مربوط به سالهای نخست فعالیت علمی آنها، و به تبع مضحکهای ناشیانه باشند. مسئله این جاست که یک دانشجوی علوم اجتماعی که از قضا خود را دارای نگاهی انتقادی به مسائلی مانند "رسانه اجتماعی" میداند باید در انتشار نوشتهها و تحلیلهایش در فضای "اینستاگرام" خوددار باشد. کسی که ادعا میکند نگاهی علمی به مسائل مربوط به ارتباطات دارد باید تفاوت معناداری با یک اینفلوئنسر دسته چندم داشته باشد. هیچ کس موظف نیست تک تک تلاشهای فردی خود را در معرض قضاوت دیگران قرار دهد، ولی در همان لحظهای که نقدی روی صفحه اینستاگرام به اشتراک گذاشته میشود میتواند به مثابه یک متن مجزا مورد تحلیل قرار بگیرد.
دو.سه: مسعود فراستی، شبهسلبریتی حوزه نقد در ایران، برای برخی فیلمها از اصطلاح "ماقبلنقد" استفاده میکند. این اصطلاح به این اشاره دارد که بدیهیاتی چنان غیرقابل تشکیک در فیلم رعایت نشدهاند که صحبت کردن از فیلم را بیهوده میکنند. کسی که با سابقه تحصیل علوم اجتماعی با رویکردی شبیه به یک معلم پرورشی با کت و شلوار قهوهای با فیلم روبرو میشود خود داوطلبانه به تمسخر خود برخاسته است. این حرف به این معنا نیست که نقد جامعهشناسانه هیچ سنخیتی با مذهب یا عرف یا هنجارهای جامعه ندارد. صحبت از وابستگی به نظریهای است که جای پای نویسنده را برای مخاطب ترسیم میکند.
دو.چهار: بعد از همه اینها، بدیهی است که کسی که نسبتی، هرچند خامدستانه، بین خود و جهان پیرامونش برقرار میکند، و سعی در تبیین آن نگاه برای دیگران دارد، محترمتر از کسی است که تنها ارتباطش با جهان اطراف، کنشهایی کور، و لبریز از نفرت ناشی از ایدئولوژی است.
دو.پنج: عجله کار خوبی نیست.
دو. شش: بلند حرف نزن اندرسون، ضریب هوشی کل محله رو میآری پایین»
تیریون لنیستر: تو عضو گارد پادشاهیای، کلیگین. ما باید اونا رو شکست بدیم، وگرنه اونا شهرو میگیرن. شهر پادشاه تو رو.
سندور کلیگین: گور پدر گارد پادشاهی، گور پدر شهر، گور پدر شاه.
یک. درباره زمینهای بازی
من اگرچه از سال –احتمالا- 93 اکانت توییتر داشتم ولی نخستین بار که شروع به فعالیت جدی در توییتر کردم در بهار 96 بود. و از قضا این برهه از همزمان بود با دو اتفاق ی مهم: اولی انتخابات ریاست جمهوری و دومی حملات تروریستی به مجلس شورای اسلامی و مرقد امام. هر اتفاقی از این دست فضای توییتر را به یکباره زیر و رو میکند. هر کسی که در این فضا فعالیت مداوم دارد گویی احساس وظیفه میکند که نسبت به هر خادثهای که میتواند زندگی روزمره او را تحت تاثیر قرار دهد اعلام موضع کند. اعلام موضعی که از مبانی فلسفی و علمی آن موضع تهی است و صدالبته موضعگیریهای دیگری را برمیانگیزد. این خصلت اصولا زاده فرم توییتر است. رسانهای که ظرفهایی با وسعت 140 کاراکتر در اختیار شما میگذارد دست شما را برای ارائه یک مقاله، یک جستار و یا حتی یک نوشته معمولی میبندد. "توییت کردن، نوشتن نیست". نوشتن نقبی است که شما خود به هزارتوی مغزتان میزنید تا از خلال آن فرآوردهای را بیرون کشیده و عرضه کنید، به نحوی که آن فرآورده بینیاز از شما باشد و بتواند به خودی خود در مقامهای مختلف از خود دفاع کند. و توییتر به هیچ وجه چنین فضایی را در اختیار کاربرانش نمیگذاشت. هر توییت تنها میتوانست حاوی نتیجهگیری نهایی نویسنده باشد.
از طرف دیگر امکاناتی مثل کوت، ریتوییت، و یا ریپلای و محدودیتهایی مثل محدودیت در ادیت توییت، یا نشدنی بودن محدود کردن یا پاک کردن ریپلایها باعث میشد هر کسی بتواند در جایگاهی برابر به توییت هر کسی واکنش نشان دهد. تنها چیزی که این برابری را زیر سوال میبرد این بود که توییت اکانتی با 3000 فالور را 3000 نفر میدیدند و ریپلای اکانتی با 3 فالور را سه نفر. نوعی دموکراسی که به کسانی که سابقه پربارتری داشتند اجازه قلدری میداد. صحنه توییتر یک میدان جنگ شهری بود. جایی که افراد با افراد میجنگیدند. تانکهایی مثل لفاظی یا کاریزمای بوروکراتیک درست پشت دروازههای توییتر از کار میافتادند. تنها مهارت فردی و تجهیزات سبک بودند که به طرفین برتری میبخشیدند.
دو. درباره سلاحها
من در بهار نود و شش یک سرباز ساده بودم که تازه داشت متوجه مناسبات توییتر میشد و هرازگاهی سعی میکرد خودی هم نشان بدهد. همان تلاشهای نخست واقعیتی ساده را به من نشان داد. یک جیپ را تصور کنید که قطعات زره یک تانک را بر روی آن سوار کردهاند.استعاره را بیخیال، جملهای که در پی میآورم از دهان کسی درنیامده و یا مستقیما توییت نشده، ولی یک جستجوی کوتاه در خاطره توییتری –یا حتی تلگرامیتان- نشان میدهد که این جمله چه چیزی برای گفتن دارد: "تو حق نداری به من حرف بزنی چون من روی کوهی از مطالعات وایسادهم. فاصلهت رو با من حفظ کن چون سابقه چندینساله من تو فضا روابطی رو برای من به وجود آورده که تو از اونها بیبهرهای. من جایگاهی دارم که تو نداری. حواست باشه"
سابقه من پر است از انتقاداتی که با پاسخ "برو بیشتر مطالعه کن عموجون" رها شدند. سوالهایی که با جمله "الان من باید کل لیسانس جامعهشناسی رو برات توضیح بدم تا بفهمی" خفه شدند. مسیرهایی که به نظر بنبست میرسیدند. جیپهایی که اگرچه داشتند در خیابانهای شهر حرکت میکردند ولی زره تانکهای کاریزما را با خود میکشیدند. سلاحهای جنگ شهری سلاحهایی کمخطر و کوتاهبردند. نمیشد با استفاده از کلت زره تانک را سوراخ کرد.
سه. درباره استراتژیها
"جنگ چریکی یکی از انواع جنگهای نامنظم است که در آن گروه کوچکی از افراد مسلح با استفاده از تاکتیکهایی چون کمین، شبیخون، خرابکاری، جنگ ایذایی، تاکتیکهای بزندررو، و جابجایی سریع به یک نیروی نظامی بزرگتر و کمتحرکتر حملهور شده و بلافاصله صحنه نبرد را ترک میکنند"
تنها راه دوام آوردن در توییتر همین بود. این که جیپهای زرهپوش را –که وزن زره سنگینترشان میکرد- را کلافه کنم. مهمترین پایهای که این اکانتها را ضدضربه میکرد دستاندازی به منطقی بود که جایی در مناسبات توییتر نداشت. این که تو چه مقدار مطالعه داری یا چند مقاله ترجمه یا تالیف کردهای شاید در فرآیند جذب هیئت علمی یا انتخاب مقاله برای چاپ در یک ژورنال مهم باشد ولی تاثیری در روند خریدن میوه تو نخواهد داشت. و توییتر رسما "کف خیابان" بود، با مناسباتی متفاوت از هر فضای آکادمیک یا علمی. و راه شکست دادن این منطق از همین منطق نمیگذشت.
جملات اول متن یک گفتگوست از قسمت نهم فصل دوم سریال بازی تاج و تخت. در این گفتگو فرمانده محافظین شهر، تیریون لنیستر، سعی دارد با استفاده از مفاهیمی مانند وظیفه، وفاداری یا افتخار یکی از اعضای گارد پادشاهی را از ترک صحنه نبرد منصرف کند. پاسخ سندور کلیگین اما تمام راههای گفتگو را میبندد: من هیچ یک از مفاهیم پیش فرض تو را قبول ندارم.
چهار: درباره توییتر
استراتژیای که من (و البته دیگرانی مانند من، اصولا در این متن سعی ندارم اختراع یا اکتشافی را به خودم نسبت بدهم. من حسب حال خودم را مینویسم و قطعا کسان دیگری از راه من یا از راههای دیگری به نتیجه نهایی من دست یافتهاند. وضعیت کنونی توییتر علوم اجتماعی بیش از هر چیز موید این نکته است) پیش گرفتم بینام بودن، بیقاعده بودن و خارج از منطق بودن بود. هیچ ارجاعی نمیتوانست دستهای من را کثیف کند. هیچ قاعده و مرزبندی از پیشتعیین شدهای حرکت مرا محدود نمیکرد. و هیچ منطق مشخصی توییتهای مرا قالب نمیزد. من فقط فضای توییتر (که طبعا به خاطر خاستگاهم محدود به طیفهایی خاص به ویژه توییتر علومج بود) را هم میزدم. تشنجی که هدف آن نه آشوب، که مستاصل کردن ساختارهای قبلی بود. یک زنبورک که در میانه یک ارکستر، ویولنسلهای باشکوه را متوجه میکرد که وسط خیابان جای ارکستر اجرا کردن نیست. من فکر میکنم این رویه در ماههای بعدی، که از قضا همزمان بود به کوچ دستهجمعی به توییتر در زمستان نود و شش، توانست پا بگیرد، و نتیجه بدهد.
پنج: درباره تالی فاسد
" مباحثات زیادی در مورد اشتراکات تاکتیکهای چریکی و تاکتیکهای تروریستی مطرح شدهاست. تعریف مرز دقیقی برای تمایز میان این دو گروه ساده نیست. بیشتر مورخین معتقدند که از نظر تاکتیکهای جنگی نمیتوان تمایزی در نظر گرفت و به جای آن بایستی به ارتباط میان گروههای مخالف و اهداف انتخاب شده توجه کرد."
حالا آن جیپهای زرهپوش بنا به دلایل متعدد از صحنه نبرد خارج شدهاند. ولی این ااما اتفاق خوبی نیست. همان جنگجویان چریکی قدیمی، یا کسانی که الفبای فعالیت توییتری را از آن حسابهای کاربری مشق کردهاند حالا بیکارند. نقل است که پس از لغو ممنوعیت الکل در ایالات متحده در ۱۹۳۳ کارتلهای قاچاق الکل شروع کردند به پیدا کردن فعالیتهای غیرقانونی جدید. آنها که در سایه بودهاند به سختی به نور عادت میکنند.
توییتر دانشکده علوم اجتماعی حالا پر است از "هوایی". هواییهایی که مخاطب هدف آنها جنس متفاوتی با منبع آنها ندارند. چریکهای پیری که بدون توجه به قواعد (صد البته نسبی) اخلاق، همقطاران خود را به صلابه میکشند.
اگر بنا باشد اصلاحیهای به جمله معروف بوردیو بزنم میگویم "برای مهار خشم کار علمی کنید، و یا توییت بزنید" و بعد دوباره تاکید میکنم که "توییت کردن نوشتن نیست". من یک مسافر عبوری دانشکده علوم اجتماعیام که حالا نه نیازی به اثبات علمی خود دارم، و نه تواناییای. من یک مسافر عبوری در یک تاکسیام که بی آن که تحصیلاتی، یا مبنایی داشته باشد درباره اقتصاد و ت و جامعه حرف میزند و بعد از پایان گفتگو به سر کار خود میرود. من نیاز دارم که خشمم را در تاکسی تخلیه کنم. ولی این طور که به نظر میرسد مسافران صندلی عقبی، که از قضا هر سه دانشجوی علوم اجتماعیاند، نیز همین مجرای بینتیجه، کوتاه مدت و البته کمهزینه را برای تخلیه خشم انتخاب کردهاند.
آخرین دورهای که میتوان به آن نسبت "سالهای طلایی" دانشکده را داد برمیگردد به حدود ۹۳ تا ۹۵، دورانی که نشریههای تشکلهای ی هر هفته منتشر میشده. فکر میکنم راه بازگشت به چنان دورهای از توییت کردن، نامه نوشتن و یا بیانیه خواندن نمیگذرد.
دانشجویان جهان، بنویسید.
[این متن در آذرماه نود و هشت نوشته و در اسفند نود و هشت منتشر شده]
قصابهای، بعضی قصابها که در کوچههای شهر هم مرغ سر میبرند و جسد بیجان را گرم گرم تحویل مشتری میدهند، چیزی دارند شبیه پیت حلبی؛ یک مکعب مستطیل بزرگتر از پیت روغن با چهار سوراخ رویش. سوراخهایی که جای اینند که مرغ سرکنده را از گردن فرو کنی آن تو و صبر کنی تا جان بدهد. گفتم که بعضی قصابها دارند این اختراع سبعانه بشریت را. آن قصابی کذایی سرآسیاب دولاب نداشت.
قصابی چند صد متر با مدرسهای که مادرم معلم فیزیک آن بود فاصله داشت. از پیشدبستان با سرویس میرفتم به دبیرستان دخترانه فلان و روی یک نیمکت فی بدون پشتی مینشستم تا زنگ بخورد و راه بیفتیم به طرف خانه. باید چند صد متر را گز میکردیم تا برسیم به جایی که میشد تاکسی گرفت. جایی که میشد تاکسی گرفت دقیقا روبروی قصابی بود.
آن پیت حلبی کذایی که از اینجا به بعد اسمش را میگذاریم "مهار" هدف سادهای دارد. ماهیچههای بدن "مرغ سرکنده" هرچند دیگر به هیچ مرکز فرماندهیای متصل نیستند ولی کماکان و تا موقعی که خون داخل رگهای مرغ در جریان است میتوانند حرکت کنند. ماهیچهها آخرین فرمان مغز که "بدو، در رو، فرار کن" بوده را میگذارند جلویشان و شروع میکنند از رویش نوشتن. آنقدر از رویش مینویسند تا دیگر هیچ خونِ اکسیژنداری در رگهای جسم نحیف باقی نماند. تا جایی که دیگر هیچ چیزی باقی نمانده باشد. مرغ سرکنده را به ناگهان فرو میکنند توی "مهار" تا نتواند بدود، تا نتواند بپر بپر کند. تا فقط پاهایش را بیدلیل تکان دهد و جاذبه تا آخرین قطره خون را از وریدها بمکد بیرون. مرغ توی مهار میماند و پاهای استخوانیاش را تکان میدهد و بال بال میزند تا بمیرد. تا همه چیز تمام شود.
قصابی کذایی سرآسیاب دولاب مهار نداشت. آنهایی که در دست و بالشان مهار ندارند بالها و پای مرغ را میبندند که مرغ همانجایی که سرش بریده شده تکانهایش را بخورد و خلاص شود. (میگویند مکروه است کاری کنی که حیوان دم مرگ نتواند دست و پا بزند. و میگویند گوشتش را تلخ، یا سفت، یا صفت بدِ دیگری میکند) این لامروت همین کار را هم نمیکرد؛ حیوان را رها میکرد وسط خیابان و زبانبسته شروع میکرد به دویدن با سرعتی که از هر پرندهای بعید است. بدون هدف، بدون معنا، بدون غایت، بیهیچچیز که بتوان صفت مثبتی دانستش میدوید وسط بلوارکی که ما منتظر تاکسی کنارش ایستاده بودیم. چند دور که دور خودش میزد سرعتش کم میشد. آرام آرام میرسید به سرعت نرمال مرغی که از دست بچهای بگریزد. بعد میرسید به سرعت مرغی که تازه در قفسش را باز کرده باشی. بعد دیگر نمیرسید به سرعت راه رفتن طبیعی مرغ. انگار که پاهایش از یک جایی به بعد خالی میکرد و میخورد زمین، معمولا این مرحله را توی جوی آب میگذراندند. به پهلو میافتادند روی زمین و بالبال میزدند. یک بال که بین بدن حیوان و زمین بود و کار خاصی نمیکرد، بال دیگر پرنده را شبیه هلیکوپتری که یک پرهاش غُر شده باشد دور خودش میچرخاند. آنقدر میچرخید تا حتی توان این را هم نداشته باشد. دیگر فقط پاهایش تکان میخورد. بعدتر حتی پاهایش هم تکان نمیخورد.
دروغ چرا؟ من هیچ وقت تا جایی که دیگر پاهایش هم تکان نخورد جلوی در قصابی باقی نماندم. همیشه قبلترش یک ماشینی از یک جایی پیدا میشد و ما را از آن "مرغ نیمبسمل"ـی که داشت دست و پا میزد دور میکرد. من هیچ وقت تا لحظه آخر ندیدمشان. برای من هیچ وقت همه چیز تمام نشد.
درباره این سایت