من یک برادر کوچک‌تر از خودم دارم، علی. علی سه ساله‌ است و تازه یاد گرفته که تقریبا تمام معانی مد نظرش را با کلمات منتقل کند. سه شب پیش مثلا جایی حوالی ساعت سه نیمه شب نشسته بودم و داشتم در تاریکی کارهایم را می‌کردم که قد علی را کنار میزم دیدم. ایستاده بود برابر من و دست‌هایش را قلاب کرده بود به هم. "می‌ترسم" و توی چشم‌هایش معلوم بود که واقعا می‌ترسد. بغلش کردم، بعد از چند دقیقه با هم رفتیم آشپزخانه و شیشه شیرش را پر کردیم، بعد برگشتیم، از توی موبایلم براش یک کارتون گذاشتم و خواباندمش، کنار میز.

خوشبختانه علی یاد گرفته که درصد خوبی از چیزی که به آن فکر می‌کند را بیان کند، اقلا تا آنجا که زبان به او جازه می‌دهد. و مهم‌تر این که پیش‌تر فهمیده ترس یعنی چه و از بخت خوبش "ترس از تاریکی" چیزی است ساده، تقریبا بسیط. و مهم‌ترین این که اقلا در برابر من تلاشی برای پوشاندن و پنهان کردن خودش ندارد. او در سه سالی که از زندگی‌اش گذشته فهمیده و پذیرفته که من قصد ضربه زدن به او یا آزار دادنش را ندارم.من که برادر بزرگ‌تر او باشم همیشه دست‌هایی باز برای در آغوش کشیدنش دارم، و دست‌هایی کشیده که تا آنجا که بتوانند ترس‌هایش را از او دور نگه می‌دارند.

علی آن شب واقعا می‌ترسید. نیمه‌های شب بود. تاریک بود. هیچ چراغ خوابی روشن نبود و همه خوابیده بودند به جز من و علی. این احتمالا منطقی‌ترین راه بود که ماجرای ترسش را با کسی که با تاریکی هم‌دست نیست، با من، مطرح کند و این کار را کرد. نتیجه‌ای که برادر سه ساله من به آن رسید یک نتیجه شناختی نبود. او هنوز هم از تاریکی هراسان است. کمااین که همان شب موقعی که کنار میز کار من دراز کشیده بود و کارتون می‌دید از تاریکی وحشت داشت. ولی ما با هم توانستیم به یک نتیجه عملی برسیم. به این که علیرغم ترس وضعیتی ایجاد کنیم که او فلج نشود. که این هراس فعالیت‌های او را مختل نکند. که ترسش را درون خودش نگه دارد.

علی خیلی کوچک است. آنقدر که نمی‌توانم برای او جمله "یک مرد فقط وقتی می‌تونه شجاع باشه که ترسیده باشه"1 را توضیح دهم. و اگر هم بدهم احتمال دارد هیچ نتیجه‌ای نگیرم. که هزار بار برای توضیح دادم و هیچ نتیجه‌ای نگرفتم.


1: جمله‌ای از کتاب نغمه‌ای از آتش و یخ. جورج ریچارد ریموند مارتین. نقل به مضمون


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها