استیتمنت


واقعیت این که این وبلاگ را درست کردم به چند دلیل. اول این که امروز ی.ح ازم پرسید که "وبلاگی، چیزی نداری؟ از ادبیات فقط برای دور زدن کنکور استفاده کردی؟" و من دیدم که انگار بله، ادبیات برای من فقط وسیله دور زدن کنکور بوده. و خب نه که احساس کنم ادبیات این مرز و بوم معطل من یک‌لاقباست و طبیعتا معترفم که اگر من بر این نمط بنویسم رونق نوشتن -و حتی صنایع وابسته از قبیل چاپ و ویراستاری و حتی خطاطی و لوازم‌التحریر- از بین خواهد رفت و باید هر کسی که دستی بر قلم دارد دستش را از روی قلم بردارد. ولی بالاخره آدمیزاد است و امید داشتن و از این قبیل شعارهای رهایی‌از‌شاوشنگی.

دوم این که از قضا همین امروز یک داستانی را خواندم که حکایت مرد کشاورزی بود که روزی به صورت اتفاقی غولی را که وارد مزرعه‌ش شده با سلاحی مورد نوازش قرار می‌دهد و غول مذکور می‌گریزد. فراری دادن غول افتخاری می‌شود برای مرد کشاورز. بعد از چند وقت سر و کله اژدهایی پیدا می‌شود و ازآن جا که "شهرت محلی ممکن است نیاز به حراست داشته باشد"[i] گای (کشاورز فوق‌الذکر) با شمشیری که هدیه پادشاه به فهرمان محلی است به جنگ اژدها می‌رود و از قضا ضربه‌ای به بال اژدها می‌زند و اژدها را مجروح می‌کند و خلاصه رویه اقبال‌های پیش‌بینی‌نشده و خردورزی‌های پیش‌بینی شده زارع گای تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که وی با نام "آژی درااریوس" تاجگذاری می‌کند. و ربط این داستان به زندگی من این که کسانی که اتفاقا نظراتشان بسیار بسیار محترم و صائب است بنا به دلایلی کاملا نامعلوم راقم این سطور را واجد استعداد و چه بسا صلاحیت نوشتن می‌دانند و خب ناگفته نماند که راقم این سطور هم از اظهار فضل و کنجکاوی در هر حیطه‌ای چندان ابایی ندارد و حالا که تعدادی هندوانه بی‌صاحب روی زمینند که می‌توان آن‌ها را بغل گرفت چرا که نه؟

و سوم  این که یک جمله‌ای بیوی توییتر ر.ح بود، حول و حوش این مضمون: "جایی برای نوشتن ایده‌هایی که اگر اینجا نبود هیچ کس از وجودشان خبر داشت" با این جمله خیلی خیلی موافقم. با این که ایده‌ها علف‌های هرزی نیستند که از همه جا، از آسفالت گرفته تا خاک جنگل، سر بر بیاورند. ایده‌ها احتمالا چیزهایی هستند شبیه گیاه "اشک تمساح". ساز و کار تشکیل خانواده  گیاه مذکور اینطور است که جوانه‌هایی روی شاخه‌هایش سر می‌زنند و وقتی به حداقلی از رشد رسیدند بدون هیچ اتفاق ناگواری از شاخه جدا می‌شوند و روی خاک می‌افتند. بعد اگر شرایط بر وفق مرادشان باشد آرام آرام ریشه می‌دهند توی زمین و کم کم خودشان بوته‌ای می‌شوند شبیه والده. اشک تمساح‌ها، و البته مغزها، برای زندگی کردن توی گلدان‌ها مصنوعی ساخته نشده‌اند. توی یک مرتع حاصلخیز یک جوانه هر جا که بیفتد پاهایش توی خاک فرو خواهند رفت و خاک هم با دست و دلبازی از او پذیرایی خواهد کرد. ولی اشک تمساحی که جوانه‌هایش را بپاشد روی موزاییک‌های یک پاگرد قدیمی بدیهی است که محکوم به قطع‌نسل است. خلاصه که گمان می‌کنم ماجرای مغز آدمی‌زاد و ایده‌هایش هم همین است. باید یک جایی باشد که آدم بتواند هرچیزی را که در ذهنش می‌گذرد و به نظرش ارزشمند است را ثبت کند و جوری باشد که دیگرانی بتوانند آن نوشته‌ها را بخوانند و از طرفی برای خواندن آن نوشته‌ها در معذور و محضور نباشند. اینستاگرام و فیس‌بوک و توییتر و سایر اعضای این خاندان یک خاصیتی دارند و آن این که شبیه یک دکه رومه‌فروشی نیستند. آن‌ها بیشتر تنه می‌زنند به سیستم پخش رومه‌ای که معمولا در فیلم‌های چنددهه قبل آمریکایی دیده‌ایم؛ کسی می‌آید و یک مطلبی را شترق می‌کوبد توی صورت آدمیزاد. و البته به آن دوچرخه‌سوار پخش‌کننده رومه آبونمانی داده‌اند که هر روز بیاید و برایشان چیزی بیاورد. ولی پست اینستاگرام؟ حرف مفت و باد هوا. خوبی وبلاگ این است که دکه است؛ خواستی و حال داشتی می‌آیی و عنوان‌ها را می‌بینی و اگر از چیزی خوشت آمد می‌خوانی. فندک هم به سیم تلفنی آویز است.

اسم این جا را هم می‌گذارم "مشکوکات" چون که اولا به نظرم می‌رسد اخیرا مد شده که هر کسی می‌خواهد بوقی بگیرد دستش و حرف‌هایش را بلند بلند بزند روی بلندگو برچسبی می‌زند و یک اسمی را به اضافه "ات" جمع عربی می‌کند و روی آن برچسب می‌نویسد که یعنی مثلا من خیلی دکارت و بوعلی سینام. و ثانیا این که من اصولا مدت زمان طولانی‌ است که مشکوکم. به خودم مشکوکم، به احساساتم، به ایده‌هایم، به حرف‌هایم. اصلا به همین ست لیست، همین کنسرت، به همه چیز همه چیز مشکوکم و خب اخلاقا موظف به اشاره‌ام که اگر بناست پر لباس من را بگیرید بدانید که من خودم اگرچه خودم را کور نمی‌بینم ولی به دریافت‌های چشمم هم چندان مطمئن نیستم و اگر اشتباهی کردم لطفی کنید و همان پر لباسم را بکشید که کمتر کچ بروم و به جان عزیزتان بی‌تفاوت دنبال نکنید این حقیر را که تنهایی در چاهی افتادن به مراتب ساده‌تر است از آن‌که در چاه بیفتی و دیگری بیفتد رویت.

همین. از اینجا 70 کلمه دارم تا متنم به نهصد کلمه برسد و صدالبته که از این وسواس‌های به نظر باکلاسی که عموم افراد به آن مبتلایند بی‌بهره‌ام ولی خب بالاخره پست اول وبلاگ قاعدتا باید چیزی باشد شبیه به ظرف سالاد یک مهمانی رسمی و حیثیتی. خیارها و گوجه‌های کلماتم را سعی کردم تمیز و مرتب خرد کنم و حالا باید با نظم و ترتیب در کنار هم بنشینند.



[i] درخت و برگ. نوشته جی.آر.آر تالکین و ترجمه مراد فرهاد پور. نشر روزنه. 147



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها