قصاب‌های، بعضی قصاب‌ها که در کوچه‌های شهر هم مرغ سر می‌برند و جسد بی‌جان را گرم گرم تحویل مشتری می‌دهند، چیزی دارند شبیه پیت حلبی؛ یک مکعب مستطیل بزرگتر از پیت روغن با چهار سوراخ رویش. سوراخ‌هایی که جای اینند که مرغ سرکنده را از گردن فرو کنی آن‌ تو و صبر کنی تا جان بدهد. گفتم که بعضی قصاب‌ها دارند این اختراع سبعانه بشریت را. آن قصابی کذایی سرآسیاب دولاب نداشت.

قصابی چند صد متر با مدرسه‌ای که مادرم معلم فیزیک آن بود فاصله داشت. از پیش‌دبستان با سرویس می‌رفتم به دبیرستان دخترانه فلان و روی یک نیمکت فی بدون پشتی می‌نشستم تا زنگ بخورد و راه بیفتیم به طرف خانه. باید چند صد متر را گز می‌کردیم تا برسیم به جایی که می‌شد تاکسی گرفت. جایی که می‌شد تاکسی گرفت دقیقا روبروی قصابی بود.

آن پیت حلبی کذایی که از اینجا به بعد اسمش را می‌گذاریم "مهار" هدف ساده‌ای دارد. ماهیچه‌های بدن "مرغ سرکنده" هرچند دیگر به هیچ مرکز فرماندهی‌ای متصل نیستند ولی کماکان و تا موقعی که خون داخل رگ‌های مرغ در جریان است می‌توانند حرکت کنند. ماهیچه‌ها آخرین فرمان مغز که "بدو، در رو، فرار کن" بوده را می‌گذارند جلویشان و شروع می‌کنند از رویش نوشتن. آنقدر از رویش می‌نویسند تا دیگر هیچ خونِ اکسیژن‌داری در رگ‌های جسم نحیف باقی نماند. تا جایی که دیگر هیچ چیزی باقی نمانده باشد. مرغ سرکنده را به ناگهان فرو می‌کنند توی "مهار" تا نتواند بدود، تا نتواند بپر بپر کند. تا فقط پاهایش را بی‌دلیل تکان دهد و جاذبه تا آخرین قطره خون را از وریدها بمکد بیرون. مرغ توی مهار می‌ماند و پاهای استخوانی‌اش را تکان می‌دهد و بال بال می‌زند تا بمیرد. تا همه چیز تمام شود.

قصابی کذایی سرآسیاب دولاب مهار نداشت. آن‌هایی که در دست و بالشان مهار ندارند بال‌ها و پای مرغ را می‌بندند که مرغ همان‌جایی که سرش بریده شده تکان‌هایش را بخورد و خلاص شود. (می‌گویند مکروه است کاری کنی که حیوان دم مرگ نتواند دست و پا بزند. و می‌گویند گوشتش را تلخ، یا سفت، یا صفت بدِ دیگری می‌کند) این لامروت همین کار را هم نمی‌کرد؛ حیوان را رها می‌کرد وسط خیابان و زبان‌بسته شروع می‌کرد به دویدن با سرعتی که از هر پرنده‌ای بعید است. بدون هدف، بدون معنا، بدون غایت، بی‌هیچ‌چیز که بتوان صفت مثبتی دانستش می‌دوید وسط بلوارکی که ما منتظر تاکسی کنارش ایستاده بودیم. چند دور که دور خودش می‌زد سرعتش کم می‌شد. آرام آرام می‌رسید به سرعت نرمال مرغی که از دست بچه‌ای بگریزد. بعد می‌رسید به سرعت مرغی که تازه در قفسش را باز کرده باشی. بعد دیگر نمی‌رسید به سرعت راه رفتن طبیعی مرغ. انگار که پاهایش از یک جایی به بعد خالی می‌کرد و می‌خورد زمین، معمولا این مرحله را توی جوی آب می‌گذراندند. به پهلو می‌افتادند روی زمین و بال‌بال می‌زدند. یک بال که بین بدن حیوان و زمین بود و کار خاصی نمی‌کرد، بال دیگر پرنده را شبیه هلی‌کوپتری که یک پره‌اش غُر شده باشد دور خودش می‌چرخاند. آنقدر می‌چرخید تا حتی توان این را هم نداشته باشد. دیگر فقط پاهایش تکان می‌خورد. بعدتر حتی پاهایش هم تکان نمی‌خورد.

دروغ چرا؟ من هیچ وقت تا جایی که دیگر پاهایش هم تکان نخورد جلوی در قصابی باقی نماندم. همیشه قبل‌ترش یک ماشینی از یک جایی پیدا می‌شد و ما را از آن "مرغ نیم‌بسمل"ـی که داشت دست و پا می‌زد دور می‌کرد. من هیچ وقت تا لحظه آخر ندیدمشان. برای من هیچ وقت همه چیز تمام نشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها